غزل پندیات
از جنون این عالــم بیگــانه را گم کردهام آسمــان سیرم، زمین خــانه را گم کردهام نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر دل مــرا و من دل دیــوانه را گــم کردهام چون سلیمانم که از کف دادهام تاج و نگین تا ز مستی شیشه و پیمــانه را گـم کردهام از من بیعاقبت، آغــاز هستی را مپـرس کز گرانخوابی سر افـسانه را گــم کردهام طفل میگرید چون راه خانه را گم میکند چون نگریم من که صاحب خانه را گم کردهام؟ به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام |